معنی دیوی در شاهنامه

حل جدول

واژه پیشنهادی

دیوی در شاهنامه

ارژنگ، اکوان

اکوان دیو-پولادوند-پولادغندی-ارژنگ دیو-خزروان-

اکوان

لغت نامه دهخدا

دیوی

دیوی. (ص نسبی) منسوب به دیو. شیطانی. عمل دیو:
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
سنایی.
|| (حامص) دیو بودن. همچودیو رفتار کردن. صفت دیو:
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.
سنایی.
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت.
خاقانی.
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو ای نابکار.
مولوی.
- دیوی کردن، شیطنت نمودن و اعمال شیطانی را پیروی کردن. (ناظم الاطباء).
- دیوی نمودن، به معنی دیوی کردن. (ناظم الاطباء).


شاهنامه

شاهنامه. [م َ / م ِ] (اِمرکب) نامه ٔ ممتاز در نوع خود. || نامه ٔ شاه. || کتاب تاریخ و سرگذشت پادشاهان ایران. در پهلوی آن را خدای نامه گفتندی. کتابی که در آن شرح زندگانی و نبرد شاهان و پهلوانان آنان آمده است. سیرالملوک. خدای نامه. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || (اِخ) نام بزرگترین شاهکار ادبی ایران از فردوسی طوسی. رجوع به فردوسی شود.


شاهنامه خوانی

شاهنامه خوانی. [م َ / م ِ خوا / خا] (حامص مرکب) شاهنامه خوان، شغل و عمل شاهنامه خوان.

فرهنگ فارسی هوشیار

دیوی

‎ دیو بودن، همچون دیو رفتار کردن روش دیوان.


دیوی لمپ

انگلیسی کانچراغ


شاهنامه

کتاب تاریخ و سرگذشت پادشاهان ایرانی

سخن بزرگان

سرهنری دیوی

من از اشتباه بیش از موفقیت درس آموختم.


جان دیوی

زندگی خود را تبدیل به مدرسه ای برای یاد گرفتن کن.

فرهنگ عمید

شاهنامه

کتابی که در آن سرگذشت پادشاهان ایران، به ‌نظم یا نثر، گرد آمده باشد،

معادل ابجد

دیوی در شاهنامه

636

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری